- 1393/06/16 - 10:52
- زمان مطالعه : 3 دقیقه
- /ZV6B
به امید رحمت
به مناسبت میلاد با سعادت امام رضا (علیه السلام)
جاده های دور را، سرزمین و دیار خویش را، به قصد زیارت تو و به امید رحمتت پشت سر نهادم و به اینجا شتافتم. مرا نومید مکن، مرا بی نصیب مگذار! آه ای خورشید! میترسم برق نگاهت چشمانم را کور کند، میترسم عظمت بارگاهت نفسم را ببرد، میترسم شوق دیدارت جانم را بستاند! آه! اینهمه شادی در دل من نمیگنجد، اینهمه عنایت از جانب عشق را لایق نیستم. اینهمه زیبایی را در این بهشت، تاب تماشا ندارم. تو خودت مرا آرامش ده و طاقتم را بیفزای تا پیش رویت، لکنت زبان دلم را فرا نگیرد و اظهار دل تنگیهایم را لال نمانم!
دستم را بگیر تا جرئت کنم، پنجه در پنجره فولاد تو بیاویزم و آرزوهایم را بر لب بیاورم! به زبانم یاری سخن گفتن ده وگرنه شوق وصال تو چنان بیدستوپایم میکند که لب از لب نمیتوانم گشود.
شیوه ارباب همت نیست جود ناتمام رخصت دیدار دادی، طاقت دیدار ده
ای کاش وصله دیوارهای حرم شوم! ای کاش در میان اینهمه کبوتر، بیارامم و هیچکس مرا از این بهشت بیرون نبرد! ای کاش بگذاریام که چون حلقه ها و قفلها به ضریحت بیاویزم، بگذاریام که مثل این آیینههای کوچک، بر در و دیوار بارگاهت بنشینم، گم شوم، ناپدید شوم!
نگاهم کن آقای من! آهو نیستم که زندگی ام را، حیاتم را با دستهای مهربانت از چنگ صیاد درآوری، اما آهوانه با پای خویشتن به دام عشق تو آمده ام؛ به آغوش صیاد مهربانی که دل از تمام صیدهای روزگار میرباید. کبوتر نیستم که از خوان کرم تو دانه برچینم و خانه زاد اینهمه عنایت تو شوم، اما نمک گیر دلربایی های توام. بارها بر خوان مهر تو نشسته ام و حلقه به گوش تولای توام. بال پرواز ندارم، اما جانی، نیمه جانی برای پر کشیدن در من هست؛ برای آنکه تو اشاره کنی و کبوتر این روح، به شوقت از قفس جسم پرواز کند.
راه و رسم کنیزی را خوب میدانم، حلقه به گوشی و کمر به خدمت سلطان بستن را خوب میدانم، دورم نکن، بگذار بمانم!
اینجا همه چیز عاشقانه است؛ چه فواره ها که هر لحظه پیش پای تو بلند می شوند و باز از سر جنون فرو میریزند، چه گلدسته ها که میان زمین و آسمان وساطت میکنند و دعاها را به عرش میبرند و استجابت را به خاک میآورند و چه گنبد خورشیدگونه ای که تماشایش آفتاب را شرمسار می کند و راه و رسم روشنگری را از او میآموزد. اینجا حتی سنگ فرشهایی که ردپای دلسوختگان تو را بر جبین دارند، حتی دیوارهایی که گوشه گوشهشان زائران شیدا نشسته اند و سر بر زانوی اشک نهادهاند، از عاشقان دل میستانند. طلای گنبد تو تمام ثروتهای زرین را از چشم
می اندازد. بهشت بارگاهت تمام باغ و بستانهای زمین را در نظر خار میکند.
آسمان حرمت تمام آسمانها را از یاد دل میبرد. ستاره های مشهدت چنان زیبا سوسو میزنند که دیگر هیچ اختری در آسمان هیچ دیاری، دل از هیچکس نخواهد برد.
تو دل میبری ! تو بی قرار میکنی، تو قرار و آرام را از دلها می ستانی. مسافران شهر تو دیگر دل بازگشتن به دیار خویش را ندارند. کسی که تو و آغوش لطف تو را درمی یابد، دل از یار و دیار خویش میبرد ودیگر زندگانی را جز در جوار تو نمیخواهد.
آه ای سلطان! زیردستان و خادمان، همه زنده به کرامت تواند. به زیر پای خویش نظر کن تا گره از کار فرو بسته ما بگشایی!
مکن دورم که بس دشوار باشد بال افشاندن اسیری را که گردی زین حرم بر بال و پر باشد