امروز : 01 آبان 1403
  • 1391/09/02 - 10:32
  • 29
  • زمان مطالعه : 9 دقیقه
  • /ZcKB

نمایی از صحنه عاشورا

لحظه کوچ فرا رسید. آخرین سبط پیامبر (صلى‏الله‏علیه‏وآله) چشمان درخشنده‏اش را در رملستان بى کرانه، تا افق چرخاند. زنان و کودکان از خیمه‏ها بیرون آمدند. چشم‏هاى اندوهگین به آخرین مرد خیره شده بود، یا به آخرین زنجیره‏هاى امید.



( برشى از یک رمان واره )



 



لحظه کوچ فرا رسید. آخرین سبط پیامبر (صلى‏الله‏علیه‏وآله) چشمان درخشنده‏اش را در رملستان بى کرانه، تا افق چرخاند. زنان و کودکان از خیمه‏ها بیرون آمدند. چشم‏هاى اندوهگین به آخرین مرد خیره شده بود، یا به آخرین زنجیره‏هاى امید. حسین(علیه‏السلام)، تاریخ و انسان را مخاطب خویش ساخت و با تمامى وجود آواز برآورد:



ـ آیا پاسدارى هست که از حرم رسول خدا (صلى‏الله‏علیه‏وآله) پاسدارى کند؟ آیا خداپرستى هست که در مورد ما از خدا بهراسد؟



آوایش گریه‏ها و مویه‏ها را درهم آمیخت و در اشک و خون غوطه‏ور ساخت. جوان از پا افتاده از بیمارى، برخاست... به سختى خود و شمشیرش را مى‏کشید. بر عصا تکیه داده بود. جوانى که پدرش او را براى زمانى دیگر نگه داشته بود.



حسین (علیه‏السلام)، با صداى بلند از خواهر خواست:



ـ او را نگه دارید تا زمین از تبار محمد (صلى‏الله‏علیه‏وآله) تهى نماند.



اندوه بسان دسته‏هاى کلاغ میان خیمه‏ها پرسه مى‏زد؛ روى دل‏هاى غمگین مى‏نشست و وقوع فاجعه را خبر مى‏داد.



حسین (علیه‏السلام) براى وداع ایستاد؛ وداع با جهان. خورشید با شعله‏هایش زمین را پوشانده بود و فرات جارى بود. و باد مى‏توفید و به دوردست‏ها مى‏گریخت ؛ دیوانه از کوچ، خسته از سفر.. و حسین (علیه‏السلام) تن پوش عروج پوشیده بود و بر سرش عمامه‏اى گلگون. جامه پیامبر را پوشیده و شمشیرش را به کمر بسته بود.



قبایل با دیدنش دیوانه مى‏شوند و در ژرفاى وجودشان حسّ انتقام شعله مى‏کشد و چشمانشان به شوق غارت مى‏درخشد.



حسین (علیه‏السلام) لباسى بى‏ارزش مى‏طلبد تا زیر جامه‏اش بپوشد. لباس زیر کوتاهى برایش مى‏آورند. آن را با گوشه شمشیرش کنار مى‏زند:



ـ این لباس اهل ذمه? است.



و سرانجام لباسى قدیمى برگزید، با شمشیر پاره‏اش کرد و زیر لباسش پوشید.



قبایل براى کشتن نوه پیامبر مهیّا مى‏شوند، و او با کودکان و زنان خداحافظى مى‏کند.



شیرخواره‏اش را در آغوش مى‏کشد، مى‏بوسدش و با دریغ نجوا مى‏کند:



ـ درود باد رحمت خدا از این مردم که جدّ تو مصطفى (صلى‏الله‏علیه‏وآله)، دشمن آنان است.



لب‏هاى کوچک شیرخواره در جستجوى آب بودند، و فرات از آب موج مى‏زد و بسان مارى در دل بیابان پیچ و تاب مى‏خورد و ره مى‏سپرد. حسین (علیه‏السلام) گام پیش نهاد و کودک تشنه را با خویش آورد:



ـ آیا قطره آبى نیست؟



تیرى از کمان نیرنگ رها شد که پیکانش پیک مرگ بود.



خون زلال شیرخواره، سینه حسین (علیه‏السلام) را فرامى‏گیرد. پدر، مشتش را از فواره خون پر مى‏کند و به آسمان مى‏پاشد. پشنگ خون، عروج مى‏کنند و پرده‏هاى دور گست را مى‏شکافد.



حسین زمزمه کرد: «آن چه این حادثه را بر من آسان مى‏کند، آن است که در برابر چشم پروردگار است. خداوندگارا! تو گواه بر مردمى هستى که شبیه‏ترین مردم به پیامبرت محمد (صلى‏الله‏علیه‏وآله) را کشتند.



نمادى فرشته گون از برابرش مى‏گذرد. از بال‏هایش عطر بهشت مى‏وزد:



ـ او را رها کن حسین(علیه‏السلام)! برایش در بهشت دایه‏اى است.



بسان تندبادى خشماگین، حسین به طرف کوفیان شتافت و آنان را به خاک انداخت:



من حسین(علیه‏السلام) پسر على(علیه‏السلام) هستم.



سوگند خورده‏ام کرنش نکنم...



پسر سعد که رؤیاهایش را بر باد رفته مى‏دید فریاد برآورد: «این پسر کسى است که عرب‏هاى بسیارى را کشته است! از هر سوى بر او حمله برید.»



کوفیان بر ضد او همدل و همدست شدند و هزاران تیر به سوى او روانه شد و میان او و خیمه‏ها فاصله افکند.



آخرین بازمانده رسول بانگ برآورد: «اى پیروان خاندان ابوسفیان! اگر دین ندارید و از روز واپسین نمى‏هراسید، پس در دنیاى خویش آزاده باشید و به حسب و نسب خویش باز گردید اگر گمان مى‏برید عرب هستید!»



شمر فریاد زد: «پسر فاطمه(علیهاالسلام)! چه مى‏گویى؟»



ـ من با شما مى‏جنگم و زنان را در این میان گناهى نیست. پس سرکشان و نادانان را تا لحظه‏اى که زنده هستم از تعرّض به حرمم باز دارید.



ـ قبول.



دشمنان، آهنگ او کردند. حسین(علیه‏السلام) تشنه، موج‏هاى نیرنگ را مى‏راند... مى‏جنگد. پایدارى مى‏ورزد و سرهاى کفرپیشگان را به خاک مى‏افکند. به شدت تشنه است و فرات با چهار هزار یا افزونتر محاصره شده. فرات آبش را بر کناره‏ها مى‏پاشد و چارپایان به آن نزدیک مى‏شوند و حسین(علیه‏السلام) در جستجوى جرعه‏اى آب است.



پسر «یغوث» که در جمع دشمنان بود ـ گفت: «سوگند به خداوندگار، هرگز شکست خورده‏اى را ندیدم که فرزندان و خاندان و یارانش کشته شده باشند؛ اما استوارتر و دلیرتر از حسین(علیه‏السلام) باشد».



حسین(علیه‏السلام) بر آنان هجوم مى‏برد ؛ و آنان از برابرش مى‏گریختند و کسى را یاراى پایدارى در مقابل او نبود.



حسین(علیه‏السلام) دشمنان را شکست مى‏دهد. فرات را به چنگ مى‏آورد و اسبش را میان آب‏هاى خروشان مى‏راند. موج‏ها در پرتو خورشید مى‏درخشند. اسب خنکاى آب را حس مى‏کند. سرخم مى‏کند تا بنوشد و سیراب شود.



صاحب اختیار فرات به اسب ـ که از تبار اسب پیامبر(صلى‏الله‏علیه‏وآله) بود ـ گفت: «تو تشنه کامى و من تشنه کام، و تا تو ننوشى، من نمى‏نوشم.»



اسب سربرآورد و از این کار سرباز زد. سوار دست دراز کرد تا مشتى آب برگیرد؛ مردى از مردان قبایل بانگ زد: «آیا از نوشیدن آب لذت مى‏برى، در حالى که حرمت را هتک مى‏کنند.»



حسین(علیه‏السلام) آب را ریخت و به سوى خیمه‏ها رهسپار شد. چهره‏هاى هراسان شکفتند. امید برگشته بود.



زنان و دخترکان در گردش حلقه زدند و به او آویختند. خورشید در سراشیبى غروب بود و حسین(علیه‏السلام) با آن کوچ مى‏کرد. با خاندانش خداحافظى کرد. برگى از دنیاى فردا را برایشان آشکار ساخت و سطرهایى از دفتر روزگاران را برایشان خواند:



ـ مهیاى آزمون باشید و بدانید پروردگار بلند مرتبه حامى شماست و به زودى شما را از شرّ دشمنان رهایى مى‏بخشد و فرجام کارتان را بهروزى قرار مى‏دهد. دشمنانتان را به انواع شکنجه‏ها عذاب مى‏کند و شما را به عوض این ناگوارى، به انواع نعمت‏ها پاداش مى‏دهد. پس زبان به شکوه مگشایید و سخنى بر زبان میاورید که از اجرتان بکاهد.



دخترش سکینه را در جمع وداع کنندگان نیافت. وى را تنها در خیمه یافت که در خلسه فرو رفته بود و به راه شگفت پدر مى‏اندیشید.



مردى که رؤیاى عبور از سد پیکر حسین(علیه‏السلام) بود فریاد برآورد: «در فرصتى که به خویش و خاندانش مشغول است بر او یورش برید.»



کوفیان پیکان‏هاى زهرآلود مى‏افکندند که خیمه‏ها را مى‏درید و در لباس زنان فرو مى‏رفت. زنان مى‏گریختند. چشم‏ها به حسین(علیه‏السلام) خیره شده بود. آخرین مرد بازمانده از تبار رسول چه خواهد کرد؟... حمله آغاز شد. تاریخ از نفس افتاد، مى‏دوید و به رکاب حسین(علیه‏السلام) مى‏آویخت، و حسین(علیه‏السلام) از تاریخ پیشى مى‏گرفت و تاریخ، حیران در دل رملستان ایستاده بود.



کوفیان، هراسان در برابرش مى‏گریختند و رگبار تیرها از هر سو او را در بر گرفته بود. و حسین(علیه‏السلام)، بر مرگ چیره مى‏شد. دیوار زمان‏ها را فرو مى‏ریخت و از قرن‏ها عبور مى‏کرد.



روح بزرگ، آهنگ خروج از بدن زخمى حسین(علیه‏السلام) داشت. زخم‏ها چون چشمه‏هاى زاینده، شنزار تشنه را سیراب مى‏کرد... و فرات دریغ از قطره‏اى آب، تلاش در گریز داشت.



ـ اى حسین(علیه‏السلام)! آیا فرات را بسان سینه ماران نمى‏بینى؟ از آن نمى‏نوشى تا از تشنگى جان سپارى!



«ابوحتوف» تیرى به پیشانى او افکند. تیر را از پیشانى بیرون کشید و خون از جبین آسمان ساى ا و جوشید.



مرد تنها، نجوا کرد:



ـ خداوندگارا! مرا در میان بندگان سرکش مى‏بینى. پروردگارا! تعدادشان را به شما آر، آنان را نابود کن و یک تن از آن‏ها را بر پهنه خود باقى مگذار و هرگز نبخششان.



و آن گاه با تمامى وجود فریاد بر آورد:



ـ اى امت سرکش! بعد از پیامبر (صلى‏الله‏علیه‏وآله) با تبارش رفتارى بد داشتید. زمانى که مرا بکشید، کشتن دیگرى برایتان آسان مى‏شود و حرمتى باقى نمى‏ماند. امیدوارم که خدایم با شهادت، مرا گرامى بدارد و به خاطر من از شما ـ از جایى که نمى‏فهمید ـ انتقام گیرد.



گرگى از میان قبایل زوزه کشید:



ـ اى پسر فاطمه(علیهاالسلام)! چگونه خدا به خاطر تو از ما انتقام مى‏گیرد؟



ـ شوربختى میان شما مى‏افکند و خونتان را مى‏ریزد و سپس انواع عذاب بر شما فرو مى‏ریزد.



خون از بدن بى رمق حسین مى‏تراود. خون بسیارى که زمین را رنگین مى‏کند.



حسین(علیه‏السلام) ایستاد تا دمى بیاساید. مردى از قبایل، سنگى به سویش افکند و خون از پیشانى‏اش جوشید.



خواست با گوشه لباس از خونریزى پیشانى پیشگیرى کند اما تیرى با سه پیکان بر قلبش نشست. تیر به قلب کوه ایمان اصابت کرد. پایان رنج و آغاز کوچ به دنیاى آرامش.



حسین(علیه‏السلام) از درد نالید:



ـ بسم الله و بالله و على مله رسول الله.



آن گاه فروتنانه چهره‏اش را به سوى آسمان گرفت:



ـ پروردگارا! تو مى‏دانى اینان مردى را مى‏کشند که جز او زاده دختر پیامبرى بر پهنه خاک نیست!



حسین(علیه‏السلام) دستش را از خون پر مى‏کند و به آسمان مى‏پاشد و بانگ بر مى‏آورد:



ـ آن چه این حادثه را بر من آسان مى‏کند، آن است که برابر چشم خدا رخ مى‏دهد.



بار دیگر، حسین(علیه‏السلام) مشت خود را از خون پر مى‏کند و موى سر و محاسن خود را خضاب مى‏نماید و مهیاى کوچ مى‏شود:



ـ این گونه با خدا و جدم رسول خدا(صلى‏الله‏علیه‏وآله) دیدار مى‏کنم...



و آن‏گاه بدنش سست شد و چون ستاره‏اش خاموش بر خاک افتاد.



 



  • گروه خبری :
  • کد خبر : 109509
کلمات کلیدی
مدیر سیستم
خبرنگار

مدیر سیستم