- 1392/05/16 - 12:07
- زمان مطالعه : 8 دقیقه
- /ZvMB
حاشیه های دیدار مقام معظم رهبری با دانشجویان
حاشیه های دیدار دانشجویان با «آقا»
خیابان جمهوری، فلسطین جنوبی، ماشین نیروی انتظامی، دسته دسته جوانانی که لبخند بر لب پیش می روند، دسته ای که به امید یافتن کارت دیدار گوشه ای نشسته و صورتی اشک آلود از نیافتن رخصت ورود... تصاویر قبل از آغاز دیدار رهبری با دانشجویان است؛ دیداری که ماه رمضان هر ساله برگزار می شود و حال و هوای جوانانه و صمیمی و پرسشگرانه اش جذابیت زیادی دارد. حالا برخی ها هم معتقدند آقا در این دیدار حرف هایی را می زنند که جاهای دیگر نمی زنند!
* کارت های قیمتی
کارتها به اسم خودمان نیست و گرچه کلی مسیر را زیر این آفتاب مردادی تهران که سخت با روزهداران بیرحم شده، برای گرفتنشان پیاده رفتهام، اما دلهره دارم از اینکه راهمان ندهند؛ از اینکه بخواهند اسامی روی کارتها با کارت ملی تطبیق دهند... کارتهایی که در ساعت آخر دستمان رسیده و برای دو نفری هست که نتوانستهاند خودشان را به دیدار برسانند.
کارتهای دیدار زیاده قیمتیاند؛ آنقدر که دوستان معتقدند اگر از بالاها! دعوت شده باشی، از این کارتها دستت میرسد و همیشه هم در آن کوچه بین فلسطین و کشوردوست که راه خانمها از آقایان جدا میشود، میبینی کسانی را که منتظرند شاید کسی کارت اضافهای داشت یا مثلاً دوستش نتوانسته بیاید و کارت به آنها برسد. عصر یک شنبه 19 رمضان هم کسانی نشسته بودند به امید یافتن کارتی و آن میانه گریهی دختری که سهمی از دیدار نداشت، آدم را متأثر میکرد؛ با همان گریه پرسید که کارت اضافه ندارید؟ و چه میدانست که ما خودمان با همین کارتهای اضافه در حال ورودیم! در طول مسیر هم از شدت استرس، چند بار بودن کارتها در کیفم را چک کردهام! جای ملامتی هم نیست؛ چه کنیم ما دلتنگهای آقا ندیده اگر ندید بدید بازی درنیاوریم بابت این کارت ها!
همهی وسایلمان را همان بدو ورود، پس از تحویل گرفتن از ماشین چک و خنثی تحویل میدهیم و دیگر کارت ملی همراهمان نیست که بخواهند با کارت ورودمان تطبیق دهند و...خوشحالیم!
بعدتر که وارد حسینیه میشویم، میبینیم جاهایی تا آخر دیدار خالی است و این جاهای خالی کنار اشکهای محروم شدهها از دیدار کمی توی ذوق میزند!
* اشک های قیمتی
بعد از سه بار بازرسی بدنی و تحویل دادن کفشها، حالا داخل حسینیهایم و هنوز یک ساعتی تا آغاز دیدار مانده؛ مداح میآید و دو باری شعری را که قرار است مقابل رهبر بخوانیم، تمرین میکنیم و مداح تذکر میدهد زیاده شعار ندهند دوستان!
تا آقا بیاید، با رفیق شفیقمان حسینیه را رصد میکنیم؛ از سر مزاح میگویم از ما که گذشت، اما آقا برای میهمانیهای بعدی باید این موکتها را بگوید عوض کنند؛ سقف حسینیه هم رنگ لازم است!
همه منتظریم از آن درب کوچک سمت چپ آقا بیاید و تا میآید، میایستیم و شعار و اشک و شور حسینیه را پر میکند و صدا و نور فلشها بالا میرود و شعر تمرینیمان را با هم میخوانیم و آقا با نگاه پدرانهاش و ته لبخندی نظارهمان میکند. همان دقیقهی اول حضور آقا همهی دلتنگی این سالهای ندیدن، از بین میرود...
عکاسهای بیت رهبری فکر میکنند خبرها همه داخل همین حسینیه امام خمینی (ره) است و از آن خبرهای قبل از دیدار و بیرون از بیت و کنار خیابان، عکسی نمیگیرند؛ اصلش اشکهای ما داخل حسینیه که تعجبی ندارد؛ آدم دلتنگ و عاشق که بعد از ماهها آقایش را دیده، لاجرم اشک میریزد دیگر؛ آن اشکهای آقا ندیده، دیدنیترند...
* فرصتهای قیمتی
مجری گرچه کمی هول! شده و اصلاً یادش رفته که باید سری هم بلند کند و نگاهی هم به میزبان عزیزمان، اما همین هول شدنش هم صمیمی است و وقتی به دروغ های رسانه های ضدانقلاب در مورد آقا اشاره میکند، همه میخندند؛ خود آقا هم.
مجری اجازه میگیرد اول دانشجوها حرف بزنند و آقایمان اجازه میدهند و دانشجوها نوبت به نوبت میآیند و حرف میزنند و یکی از استرس دستش میلرزد و آن دیگری آنقدر راحت حرف میزند که معلوم است چقدر آقا را از خودمان میداند. حرفها بیشتر سیاسیاند و بعضاً رنگ بیانیه به خود گرفته است و من فکر میکنم این فرصتهای قیمتی حرف زدن با ولیفقیه زمان را چه راحت هدر میدهند! اصلاً تحلیل انتخابات 92 مگر جایش اینجاست؟! یکی اما از پاسخگو نبودن نهادهای زیر نظر رهبری گله میکند؛ یکی از تلاش برخی برای بازگرداندن بیتوبهی سران فتنه به جامعه و یکی هم یک جورهایی به نفع همانها که سران فتنه خوانده میشوند؛ یکی از نبود سازوکار نظارت بر مجلس و دستگاه قضایی میگوید؛ دیگری پیشنهاد تأسیس دانشکده ای برای حفظ قرآن دارد و مهدویت و... آقا هم گوش می دهند؛ گاهی چیزکی روی کاغذ کنار دستشان می نویسند؛ گاهی جدی می شوند؛ و البته اغلب با لبخند گوش می دهند... یکی هم می گوید مقابل شما حرف زدن سخت است و آقا می گویند خیلی راحت است که!
فرصت حرف زدن مقابل آقا، آن هم با چنین بازتاب رسانه ای پرحجم، فرصتی قیمتی است؛ راستی اگر قرار بود من و تو حرف بزنیم، چه می گفتیم؟
* چفیه های قیمتی
قاری اولین کسی هست که می رود و از نزدیک دست آقا را می بوسد، مقابلش می نشیند و حرفی می زند و دست آخر هم چفیه آقا را می گیرد و همه یک صدا صلوات می فرستند. دقایقی بعد پیرمردی از پشت صحنه! نزد آقا می رود و در حالی که آقا مشغول صحبت با سخنران بعدی ست، کلامی به آقا می گوید و می رود پشت صندلی آقا و عبای آقا را کنار می زند و یک چفیه را مهمان شانه های رهبر می کند و هنوز عبای آقا را روی چفیه نیانداخته که دانشجویی که مشغول صحبت با آقاست، تقاضای چفیه می کند و... آقا هم که اهل رد تقاضای فزندان شان نیستند و نتیجه اینکه آقا باز هم چفیه ندارند!
دو دقیقه بعد پیرمرد باز پیدایش می شود و بی حرف می رود پشت صندلی و عبای آقا را پایین می اندازد و چفیه برایشان می اندازد و البته این کار بی هیچ خللی در روند دیدار انجام می شود. این چفیه ی جدید هم دقایقی بیش روی شانه ی آقا دوام نمی آورد و سهم یکی از دانشجوها می شود و پیرمرد باز هم می آید و چفیه می اندازد و نهایت اینکه مجری می گوید از پشت صحنه اشاره می کنند که از آقا چفیه نگیرید؛ برای تصویربرداری هایشان! جمع می خندد و آقا هم با لبخندی مضاعف و با حالتی که من بی تقصیرم نگاه جمع می کند و دیگر کسی چفیه نمی گیرد. بعد از دیدار و خواندن نماز، می بینم از دور که باز آقا مشغول درآوردن چفیه شان هستند برای عاشقی دیگر!
از سر مزاح به دوستم می گویم تقصیر آقاست دیگر؛ یک چفیه بدهد و بگوید «بروید با هم قسمت کنید؛ آفرین بچه های خوب!» با دوستم در مورد پیرمرد حرف می زنیم که انگار در بیت رهبری مسئول چفیه باشد، بی ایجاد هیچ خللی در دیدار، می آید و برای آقا چفیه می اندازد و می رود و کار آنقدر روتین است که آقا هم کوچک ترین رفلکسی ندارند! دوست دارم پیرمرد را صدا کنم و بگویم که مرا یاد حاج عیسای امام خمینی انداخته و خوش بحالش که اینقدر به آقاجان مان نزدیک است و اصلاً چقدر دوست دارم به او بگویم مسئول چفیه ی بیت رهبری!
این میانه جوانی از سخنران ها شالی مشکی همراهش هست و می رود که آقا برایش تبرک کند؛ کار عاقلانه تریست انگار. خرج هم روی دست آقا نمی گذارد!
همه ی اینها باعث نمی شود یادم برود که این چفیه از وقایع کوی دانشگاه 78 مهمان شانه های آقا شد؛ از همان روزهایی که فرمودند حتی اگر عکس مرا آتش زدند، سکوت کنید... این چفیه خیلی قیمت دارد؛ خیلی زیاد...
* افطاری قیمتی
این سو که دیدار در جریان است، صدای قاشق و چنگال و چیدن سفره می آید؛ خانم ها بالا و آقایان پایین. میز کوچکی هم سر سفره برای آقا گذاشته اند. لیوان های ما برای چای یکبار مصرف است و برای آقا یک استکان کوچک باریک از آن قدیمی های هیئتی. نان های روی میز آقا را هم قدر لقمه برش زده اند؛ فکر می کنم با یک دست که نمی شود نان برید...
افطاری نان و پنیر و سبزی و چای است و شام قیمه؛ شام ها همیشه مرغ بود و از سال گذشته و با بالا رفتن قیمت مرغ، به قیمه و لوبیا پلو و ... تبدیل شد. دلم از بچه های حفاظت می گیرد که نمی گذارند کنار نرده ها برویم و غذا خوردن آقایمان را از بالا ببینیم... موقع برگشتن می بینیم که غذای اضافه مانده را دارند پشت وانت می گذارند و می برند برای آنهایی که نیاز دارند...
در راه خانه آرامش غریبی دارم؛ هم دلتنگی رفع شده، هم با حلال ترین مال دنیا افطار کرده ام و فکر می کنم چه زمانی باز فرصت زیارت حضرت یار دست می دهد؟